پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

من و دلبندم

16 ماهگی

سلام دختر قشنگم ببخشید که نتونستم واسه 15 ماهگیت بیام مطلب بذارم اخه کارام یه مقدار زیاد و قاطی پاطی شده بود ولی الان هم 15 ماهگیت هم 16 ماهگیت رو تبریک میگم دیگه واسه خودت خانمی شدی عسلکم روزا برای ما داره مثل برق و باد میگذره چرا؟ به خاطر وجود نازنین تو. اینقدر تو طول روز کارهای بامزه همراه با شیطنت انجام میدی که نمیفهمیم زمان چطور میگذره. من تو عمرم بچه به شیطونیه دخترعموت ندیده بودم ولی انگار تو قصد داری ازش سبقت بگیری چند تا کلمه جدید یاد گرفتی دایی = ددییی نی نی برف، برق = بَ ماست= ما جوجو = جی جی آب= آبّه ماهی= ماییی دندون ششمت هم روزی که دقیقا 15 ماهت شد جوونه زد و شش دندونه شدی. 4 تا بالا 2 تا پایین بیشتر ب...
28 اسفند 1391

ریزه میزه

سلام ریزه میزه مامان اخه تو چرا تپلی نمیشی مامانی دو روز پیش بردمت دکتر ببینم روند رشدت چطور بوده انتظار داشتم حداقل 8 کیلو شده باشی ولی خانم دکتر گفت وزنت 7800 البته قد و دورسرت خوب بود. کاش بهتر غذا میخوردی عزیز دلم تا یه چیز میارم بهت بدم فرار میکنی حتی نمیخوای مزه اشو بچشی منم به زور یه ذره میذارم دهنت وقتی میفهمی خوشمزه اس میای سراغش و دو یا سه قاشق که میخوری باقیشو تف میکنی بیرون یعنی معده ات همینقدر جا داره فقط؟ تو وعده های غذاییت صبحانه رو بهتر از همه میخوری. نون، کره، مربا هویج (بقیه مرباها رو دوست نداری)، ارده شیره و حلوا ارده رو دوست داری. پنیر اصلا لب نمیزنی. تو غذاها هم ماکارونی رو خیلی دوست داری. سیب زمینی سرخ کرده. مخل...
13 بهمن 1391

14 ماهگی

14 ماهگیت مبارک عزیزترینم این روزا ماشالا اینقدر شیطون شدی که من یکی واقعا کم میارم. تو طول روز وقتهایی که بیداری بخوایم حساب کنیم که چقدر ساکت و اروم نشستی شاید نیم ساعت نشه همه اش در حال قدم زدن، فضولی، ریخت و پاش و از همه مهمتر خرابکاری هستی. امروز یکی از قاب عکسای سه نفرمونو زدی شکستی تو بالا رفتن از مبلها که استاد شدی از دور میدویی و میپری روشون خودتو میکشی بالا و شروع میکنی به راه رفتن بعد میای اون لبه لب وایمیستی تا قلب ما بیاد تو دهنمون بعد خودتو از پشت ول میکنی و ولو میشی روی مبل و هر هر میخندی ما هم کاری جز خنده از دستمون برنمیاد البته این کاراتم همچین بی خطر نیست مثل همین امروز که تو حالت خواب و بیدار بودم. پشتم بهت بود ...
28 دی 1391

سیزده ماهگی و شب یلدا

سیزده ماهگی و یلدات مبارک باشه عزیز دلم سه روز پیش وارد ماه چهاردهم از زندگیت شدی. دیگه راه رفتنت کامل شده و نیازی نداری واسه حفظ تعادلت دستاتو بالا نگه داری حتی گاهی وقتا راه رفتنت به دویدن هم تبدیل میشه  الهی که من فدای اون قد و بالای فندقیت بشم دیشب خیلیییییییییی بهمون خوش گذشت. برای شب نشینیه یلدا خونه دخترداییم نازی جون دعوت بودیم که بابام اینا و داییم اینا هم بودن و کلا 15 نفر می شدیم. تو ماه آذر تولد زیاد داریم اول تولد باباییه بعد دایی میلاد و بعد خاله عارفه و در نهایت شب یلدا تولد منه واسه همین یه کیک خریدیم و رفتیم اونجا یه تولد کوچولو برگزار کردیم. تو که واسه تولد خودت هنوز فوت کردن رو یاد نگرفته بودی دیشب واسه فو...
1 دی 1391

شیطونیات

سلام عزیز دلممممممممممم اومدم تا اونجایی که حافظه ام یاری کنه از کارهای جدیدت بنویسم. حدود یه هفته ای میشه که دیگه بدون کمک کل خونه رو راه میری و کلی کیف میکنی. واسه اینکه تعادلتو از دست ندی دستاتو مدلهای مختلفی بالا میگیری و با اون قد ریزه میزه ات راه میری که گاهی وقتا هم از شدت هیجان به دویدن تبدیل میشه و خودت و سریع میندازی بغل من یا بابایی  روز چهارشنبه 8 آذر سومین دندونت هم دراومد بالا سمت راستی. 4 روز پیشم دندون کناریش دراومد. الان 4 تا مروارید خوشگل داری که وقتی میخندی من ضعف میکنم واست. خداروشکر این دو تا دندون زیاد اذیتت نکردن فقط دو روز اسهال شدی که با دارو قطعش کردم. با عکس نی نی ها یا کلا هرچیزی که چشم و دهن دا...
21 آذر 1391

یک سالگی

یک سال گذشت از اون روز خاطره انگیز، از اون روز زیبایی که خدای بزرگ ما رو قابل دونست و تو فرشته کوچولو رو به ما بخشید. تو اومدی و به زندگیمون رنگ و بوی تازه ای بخشیدی. شادی و خوشحالیمونو صد چندان کردی. اون قدر تو دلمون جا باز کردی که اگه یه لحظه ازت دور بشیم اندازه کل دنیا دلمون برات تنگ میشه. دیگه زندگی رو بدون تو نمیتونیم تصور کنیم. باورش برامون سخته که چطور به این زودی یک سال گذشت ... انگار همین دیروز بود که برای به دنیا اومدنت لحظه شماری میکردیم... برای دیدن روی ماهت ... برای بوی تنت ... برای گرمای وجودت ... برای همه چیزت. کوچولوی دوست داشتنیه ما ... تولدت مبارک ببین چقدر کوچولو بودی ولی الان دیگه واسه خودت خانمی شدی  ...
28 آبان 1391

جشن تولد یک سالگی

  خب بالاخره روز جمعه 91/8/19 جشن تولد کفشدوزکیه شما هم به خوبی و خوشی برگزار شد  حدود 50 نفر مهمون داشتیم و جشن از ساعت 6 شروع شد تا اخر شب هم ادامه داشت. اینطور که همه میگفتن کلی بهشون خوش گذشته بود. تو هم برخلاف تصور من خیلی دختر خانمی بود فقط موقع بریدن کیک یه کم نق نق کردی که با تلاش فراوون تونستم قبل از شام بخوابونمت تو ادامه مطلب یه سری عکس واست میذارم. چندتا عکسم تو دوربین داییته که اونارم بعدا اضافه میکنم   اینم از لاکای مامان کفشدوزک   ...
21 آبان 1391