پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

من و دلبندم

پرنیا به روایت تصویر

پرنیا وقتی که 53 روز داره در کنار دایی جونش (این عکستو خیلی دوست دارم دخترکم ) بقیه عکسها در ادامه مطلب وقتی پرنیا اخمو میشه وقتی پرنیا داره اماده میشه واسه بازی و خنده وقتی پرنیا میخنده وقتی پرنیا خسته میشه و خوابش می بره ...
1 بهمن 1390

دو ماهگی

جیگر مامان امروز دو ماهه شدی و بردیم واکسن دو ماهگیت رو بزنی. الهی بمیرم واست وقتی سوزن رفت تو پات یه جیغی کشیدی که جیگر مامان اتیش گرفت ولی اینقدر صبوری که زودی گریه ات قطع شد و خوابت برد. وقتی هم اومدیم خونه خوابیدی تا سه ساعت بعد که یه دفعه از خواب بیدار شدی و شروع کردی به گریه کردن منم واست کمپرس سرد گذاشتم و یواش یواش اروم شدی و دوباره خوابیدی. تا الان دیگه بی تابی نکردی و خداروشکر تب هم نداری چون بهت استامینوفن میدم فقط گهگاهی تو خواب ناله میکنی. فدات بشه مامان قبل از واکسن   بعد از واکسن وزنت 4600 شده و قدت هم 54 سانتی متر تو هفته گذشته اولین مسافرتت رو هم رفتی. روز پنج شنبه 22 دی به همراه خانواده خودم به مقصد ا...
28 دی 1390

یک و نیم ماهگی

عشق مامان، اگه به تاریخ دیروز بخوایم حساب کنیم، یک ماه و نیم از اون روز خاطره انگیز، یعنی روز تولدت میگذره و تو روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشی و من و بابایی شبها و روزامون با تو قشنگتر و دلپذیر تر شده تو این مدت وزنت به 4 کیلو رسیده و طبق منحنی رشد وزنت خوبه خداروشگر از وقتی یک ماهگی رو رد کردی هر شب دل درد داری و وقتی گریه میکنی جیگر مامان و اتیش میزنی ساعت از 11 شب که میگذره دل دردت شروع میشه تااااااااا 3 صبح. البته یک سره نیست چون من بهت قطره کولیک پد میدم و تا میخوری اروم میشی ولی دوباره یک ساعت بعد شروع میشه. دکتر بهم گفت شیر، ماست و پنیر اصلا نخورم و به جاش قرص کلسیم بخورم. دو روزه اینکارو میکنم و تو دیشب فقط چند دقیقه گریه...
14 دی 1390

یک ماهگیت مبارکککک

دختر گلم امروز یک ماهه شدی باورم نمیشه یک مااااااااااه گذشت انگار همین دیروز بود که داشتم میرفتم تو اتاق عمل. وای خیلی زود گذشت میترسم این روزای باقیمونده هم زود بگذره و فقط یه مشتی خاطره از دوران شیرخوارگیت واسم بمونه. میخوام از لحظه لحظه این روزا نهایت استفاده رو ببرم  از عطر تنت سیر نمیشم اخه بهترین بوی دنیا رو میدیییییییییییییی امروز صبح با بابایی بردیمت بیمارستان برای سنجش شنوایی. خداروشکر همه چی خوب بود و شش ماه دیگه دوباره باید مراجعه کنیم. بعدشم بردیمت مطب اقای دکتر اعلایی که به نظر ما بهترین دکتره و اونجا واست پرونده باز کردیم. وزنت 3800 گرم شده بود و قدت هم 51 سانت از چی تعجب کردی دختر گلم؟ دخترم ...
28 آذر 1390

پندار و پرنیا

دیروز یعنی یکشنبه ٩٠/٩/٢٧ یه روز عالی و خاطره ساز بود اخه دوست جونت اقا پندار همراه مامان مریمش و مامان بزرگش اومده بودن خونمون. من با مریم جون از طریق نی نی سایت اشنا شدم و تو ٩ ماه بارداریمون تقریبا هر روز از طریق اینترنت با هم در ارتباط بودیم. میخواستیم زودتر از اینا همدیگرو ببینیم ولی فاصله ١٠٠٠ کیلومتری بین کرج و خرمشهر این اجازه رو بهمون نمیداد تا اینکه مریم جون اومد تهران خونه مامانش و دیروز هم قدم رنجه کردن و کلی مارو از دیدنشون خوشحال کردن  دختر قشنگم هر چی اقا پندار گریه کرد تا شما بیدار شی و باهاش بازی کنی انگار نه انگار و تو همه اش در خواب ناز بودی البته اون وسطا یه بار بیدار شدی شیر خوردی یه ذره نق و نوق کردی ولی با...
28 آذر 1390

بابایی تولدت مبارک

  امروز تولد باباییه ولی من وقت نکردم مثل هر سال براش کیک و کادو بخرم ایشالا سال دیگه که شما هم واسه خودت خانمی شدی دو تایی واسش جشن میگیریم و خوشحالش میکنیم. تولدت مبارک عزیزم ...
18 آذر 1390

خوش اومدی به خونه

بعد از مدتها وقت کردم بیام و واست بنویسم عزیز دلم. اخه تو شدی همه زندگیمو دیگه وقت کم میارم حالا بماند که حین نوشتن این مطلب هم چند بار منو بلند کردی از جام از روز دوشنبه 14 اذر شروع میکنم که بردیمت حمومو مامان سهیلا یه مقدار از موهای بغل گوشتو که بلند و سیخ سیخی شده بود کوتاه کرد. جیگر بودی جیگرتر شدی چون تاسوعا و عاشورا بود از روز دوشنبه تا جمعه تعطیل بود و ما تصمیم گرفتیم که دیگه برگردیم خونمون و این چند روز مامانی اینا بیان پیشمون. پس 14 اذر اولین روزی بود که قدمهای کوچولوت رو به خونه گذاشتی. خوش اومدی عزیز دلم امروز هم دیگه مامانی اینا برگشتن خونشونو اولین روزیه که ما سه تا تنها شدیم و دیگه من و بابایی باید تنهایی از شما نگه...
18 آذر 1390