20 ماهگی
سلام عشق مامان
با کلی تاخیر بیست ماهگیت مبارک
جدیدا هر جا میریم مهمونی یکی دو دقیقه نگذشته بهونه میگیری و هی میگی دد دد دوست نداری تو خونه باشی دلت میخواد همه اش در حال گردش و پارک رفتن باشی مگر اینکه خونه ای که میریم جدید باشه و همه چیز واست تازگی داشته باشه در این صورت بعد از یکی دو ساعت دد دد گفتنت شروع میشه
دو هفته پیشم بابایی رو مهمون کردم به یه رستوران ایتالیایی قبلش چون میدونستم تو اینجور محیطا چیکار میکنی بهش گفتم پرنیا رو بذاریم پیش مامانم اینا خودمون با خیال راحت بشینیم حال کنیم ولی قبول نکرد گفت بدون تو مزه نمیده خلاصه بردیمت ولی ای کاش که نمیبردیم اولش خوب بودی یواش یواش شروع کردی به چیزای رو میز دست زدی اینو میگرفتم اونو برمیداشتی اونو میگرفتم اینو برمیداشتی رو صندلیت بند نمیشدی هی تکونش میدادی وسط غذا خوردنم شروع کردی به دد دد گفتن و دیگه اروم نشدی به علی گفتم بفرما وقتی میگم نیاریمش واسه همین کاراشه اونم گفت حالا من یه چیزی گفتم تو چرا گوش کردی!!! خلاصه اینکه بابایی غذاشو نصفه ول کرد و شما رو برد دم در بعد که من غذام تموم شد اومدم تو رو گرفتم و بابا رفت ادامه داد (مثلا رفته بودیم با هم غذا بخوریم) میبینی چه بساطی داریم با تو به خاطر همین کارات بیشتر ترجیح میدیم واسه بیرون غذا خوردن بریم رستوران سنتی تو یه فضای باز که تو واسه خودت مشغول باشی.
حرف زدنت روز به روز بهتر میشه تقریبا هر چی رو که بهت بگیم تکرار میکنی ولی هنوز جمله بندی یاد نگرفتی.
کلمه هایی که یادم میاد ایناس
برو
این چیه = ای شیه (لری میگی)
چی بود
یه جاییت که درد میگیره میگی درد و محلشو نشون میدی
در جواب بعضی حرفامون میگی نه بابا که بعدش ادم میخواد درسته قورتت بده چون خیلی باحال میگییییییی
عکس = اسسس. با عکسات یه کلیپ درست کردم و اهنگ شاد روش گذاشتم خیلی خوشت میاد روزی چند بار مجبورمون میکنی اونو واست بذاریم هربارم همچین بهش زل میزنی انگار اولین بارته میبینی ههههه هر عکسی هم که عوض میشه هی میگی من من
عمو = عمی
حموم = حمی
نیست = نییییی
سرسره= لٌلُله
بازی
خیلی چیزای دیگه که الان یادم نمیاد
معمولا تی وی و دستگاه پخشو از روی خودش خاموش روشن میکنیم چون به خاطر توی وروجک کنترلا زیاد در دسترس نیست تو هم یاد گرفتی و هر موقع میخوایم بریم بیرون یا حموم بدون اینکه بهت بگم سریع میدوی میری از همونجا خاموششون میکنی قربونت بشم من الهییییییییییی
برنامه عمو پورنگو خیلی دوست داری ولی اوایل وقتی سلطان و پهلوون پنبه رو میدیدی میترسیدی میگفتی بره یعنی برن ولی الان دیگه ازشون نمیترسی
راستی از هفته پیشم بگم که اولین امپول زندگیتو تجربه کردی. اخر شب بود که دیدم تب داری بابایی هم هنوز از سر کار نیومده بود پاشویه ات کردم استامینوفن هم میخواستم بهت بدم که اصلا نمیخوردی و خیلی لجبازی کردی میخواستم به زور بهت بدم که پرید تو حلقتو نزدیک بود خفه بشی (دیگه توبه کردم که هیچی رو به زور بهت ندم بخوری) بابایی که اومد بردیمت درمونگاه تشخیص سرماخوردگی داد خیلی دکتر بداخلاقی بود یه امپولم واست تجویز کرد که موقع زدنش جیگرم کباب شد. ولی خب خداروشکر بعد از اون تبت اومد پایین و فردا دیگه حالت خوبه خوب بود. اون شربتایی که برات نوشته بود همه اش الکی بود گرچه تو هم هیچ رغبتی به خوردنشون نشون ندادی.
خب بریم سراغ عکسا
یه کاری که هر روز انجامش میدی اینه که بری سراغ کفشاتو همه رو به نوبت بپوشی و در بیاری
عاااااشق هندونه ای اینو دستت گرفتی بیاری من برات قاچ کنم بخوری بهشم میگی نِنونه
من به این مظلومی!
آخه به من میاد شیطون باشم؟
نه من از شما میپرسم، به من میاد شیطون باشمممم؟ اون وخ این مامانم هی به من میگه شیطون