پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

من و دلبندم

آزمایش

سلام عزیز دلم روز یکشنبه رفتیم دکتر. وقتی وزنت کرد فهمیدیم تازه 100 گرم هم کم کردی واسه همین دکتر یه آزمایش ادرار نوشت که یه وقت عفونت پنهان نداشته باشی. فرداش نمونه رو ازت گرفتم و بابایی برد ازمایشگاه. امروز جوابشو بردیم پیش دکتر و گفتش که خداروشکر هیچ عفونت یا مشکل دیگه ای نداری. گفت بچه اتون کلا جثه اس ریزه و جای نگرانی نیست. گفت احتمالا خودتم بچه بودی ریزه بودی گفتم بله مامانم که اینطوری میگه خلاصه خیالم راحت شد ولی سر غذا خوردنت وسواس پیدا کردم دوست دارم مدام بهت شیر یا غذاهای دیگه بدم بخوری ولی خودمو باید کنترل کنم همونطور که فکر میکردم از سوپ زیاد خوشت نمیاد ولی سعی میکنم بازی بازی بهت بدم بخوری. بیسکوییت مادرو خیلی دوست د...
3 خرداد 1391

شش ماهگی

ماهگیت مبارک گلکم 6 ماه ... چقدر زود گذشت ... احساس میکنم تو این مدت خیلی بزرگ شدم. همونطور که تو هر روز یه چیز جدید یاد میگیری منم همینطورم. هر روزم متفاوت از روز قبل درست برعکسه روزهای بی تو که همگی تکرار بود و تکرار تو با اون دستای کوچولوت خیلی چیزا به ما بخشیدی که مهمترینش یه عشق پاکه ... عشق به فرزند که با هیچ عشق دیگه ای قابل مقایسه نیست و ما چه خوشبختیم که عــــــاشقیـــــــــــــم کوچولوی خوشگلم خیلی زود داری بزرگ میشی، گاهی میترسم، گاهی دوست دارم زمان و متوقف کنم تا اون لحظه ای که با تو تا بی نهایت خوشحالم هیچ وقت تموم نشه اما حیف که نمیشه و روزها یکی پس از دیگری میان و میرن ... ماشالا دیگه واسه خودت خانمی شدی....
28 ارديبهشت 1391

قرتی خانم

روز چهارشنبه مامان سهیلا میخواست ببردت حموم و یه دفعه تصمیم گرفتیم موهاتم کوتاه کنیم چون همش توی چشمات بود و اذیت میشدی. تو حموم اصلا اذیت نکردی و مامانی راحت موهاتو کوتاه کرد دستش درد نکنه اینم حاصل زحمات ما به نظر خودم که خیلی چهره ات عوض شده دیروزم خاله خانوم میخواست به دستات لاک بزنه که گفتم نههههه میکنه دهنش اونم وقتی خواب بودی پاهاتو لاک زد قربون اون پاهای خوشگل و کوچولو بشم مننننننننن ...
3 ارديبهشت 1391

پنج ماهگی

سلام خوشگل مامان امروز رفتی تو ماه ششم هوراااااااااااااا وزنت شده 6 کیلو و قدت هم 62 قربونت برم الهییییییییی دکتر گفت بهت سرلاک و قطره آهن بدم چند روزه که استفاده از روروئکو شروع کردیم و تو هم دوستش داری ولی خیلی نه چون زیاد توش نمیمونی چه خانمی داریم ما ...
28 فروردين 1391

پارک و گوشواره

سلام خوشگل مامان دیروز واسه اولین بار بردیمت پارک آخه تازه هوا خوب شده و تو زمستون نمیشد ببریمت. بابایی که سر کار بود و من و مامانی و خاله گذاشتیمت تو کالسکه و رفتیم پارکِ نزدیک خونه باباجون اینا. خودمم بعد از مدتها یه پیاده روی کردم این عکسم مال همون شبه که انگار تو پارک کلی ورجه وورجه کردی که اینقدر خسته شدی و اینطوری خوابیدی البته خودت تو خواب همه اش غلت میزدی و دوست داشتی این مدلی بخوابی اینم مال یه روز دیگه اس که این مدلی خوابیدی با دهن باز امروزم بردیم گوشتو سوارخ کردیم. الهی من دورت بگردم که اونطوری گریه کردی عزیزممممممم انگار دردش بیشتر از واکسن بود چون بیشتر از اون موقع گریه کردی ولی کلا ب...
19 فروردين 1391

غذای کمکی

دخترم بالاخره روز پنج شنبه 10 فروردین طعمی به غیر از شیر رو چشیدی چون وارد ماه پنجم شده بودی تصمیم گرفتم غذای کمکی رو شروع کنم و بهت لعاب برنج دادم نه خوشت اومد نه بدت اومد ولی امروز که واست فرنی درست کردم خیلی خوشت اومد و واسه خوردنش دست و پا میزدی  راستی از واکسن چهارماهگیت بگم که خداروشکر به خوبی پشت سر گذاشتیمش فقط روز اول بی حال بودی و گاهی با جیغ از خواب می پریدی تبتم خیلی نبود ولی روز بعد خیلی بهتر شده بودی و دیگه خبری از این چیزایی که گفتم نبود. تا چند روز موقع شیر خوردن اذیت میکردی و خوب نمیخوردی که اونم الان برطرف شده کارایی که انجام میدی: وقتی میذاریمت رو زمین سریع شروع میکنی به غلت زدن دیگه ماهر شدی و تو یه ثانیه ...
16 فروردين 1391

انقلاب

تو هم شده‌اي انقلاب زندگي من حالا هر آنچه در زندگي من است تاريخ‌ دار شده قبل از "تو".... بعد از "تو"   و من هر روز به این فکر میکنم که ای کاش زودتر انقلاب شده بود   ...
10 فروردين 1391

نوروز 1391

عیدت مبارک عزیز دلمممممممم بله سال 90 که بهترین سال زندگیم بود تموم شد و سال 91 آغاز شد. پارسال واسه من و بابایی سراسر خوشی و لحظات شیرین بود. تو همین ایام عید بود که متوجه شدیم خدا یه فرشته کوچولو بهمون عیدی داده و از این بابت خیلی خیلی خوشحال شدیم و روزها و اتفاقات خوب یکی یکی اومد سراغمون و بهترین و خوشحال کننده ترین روز، روز تولد تو بود واسه همین سال 90 شد بهترین سال زندگیمون. خدا جونم به خاطر این همه لطفی که نصیب ما کردی ازت ممنونممممممممم.  دختر گلم حضور تو باعث شد که لحظه سال تحویل رنگ و بوی دیگه ای واسه من و بابایی داشته باشه. ازت ممنونیم که با خودت یه دنیا شادی و طراوت برامون اوردی و باور کن واسه خوشحالی و خوشبختی تو حاضر...
5 فروردين 1391

چهار ماهگی

سلام عزیز دلم بعد از یه غیبت یک ماهه اومدم که واست بنویسم این ماه سر مامانی خیلییییییییی شلوغ بود کلی کار داشتم و اصلا نفهمیدم که اسفند چه جوری تموم شد. سخت ترین و وقت گیر ترین کار خونه تکونی بود چون شما خانم خانما دست و پای مامانو بسته بودی ولی در نهایت بابایی دو روز مرخصی گرفت و کارارو با کمک همدیگه تموم کردیم دو روز دیگه به عید مونده و هنوز خریدامونو کامل انجام ندادیم. امروز صبح که فرصت داشتیم تصمیم گرفتیم بریم واکسن 4 ماهگیت رو بزنیم ولی خانم دکتر گفت زودتر حتی اگه یه روز هم باشه نمیشه زد ولی دیرتر اشکالی نداره ما هم تصمیم گرفتیم 5 فروردین ببریمت که دیگه تو روزای اول عید هم خدایی نکرده به خاطر واکسن ناخوش احوال نباشی. وزنت شده 5500...
27 اسفند 1390